رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

رایان عشق بابامامان

میگویند مادر

میگویندکلیدبهشت زیرپای مادراست ............کاش دردستم بودوتقدیم تومیکردم میگویندمادرسلطان غم است................کاش نگذارم غمی برچشمان سیاهت بنشیند میگویندتامادرنباشدهیچ دعایی براورده نمیشود............کاش شب وروزم به دعا به جان تو مشغول بودم میگویندمادر............منم میگویم کاش بتوانم مادرباشم
8 مهر 1392

اولین قدم هایت

اولین قدمت رودر3مهربرداشتی کلی خوشحال شدی وذوق کردی روزهای بعدتلاش بیشتری کردی الان که 7مهره شما قدمهات بیشترشده به طوری که برای برداشتن هرچیز یارسیدن بهش فوری بلدمیشی وباپشت میایپایین ولی بازدست ازتلاش برنمیداری ودوباره بلندمیشی ومیخونی خوندنی که همه عاشقشن (دیگو..دیگو دیگو) ...
7 مهر 1392

اینجا لحظه های اخر است

اینجا لحظه های اخراست لحظه های ناب که دیگرتکرارشدنی نیست برای تو و من اینجا لحظه های اخراست شنیدن صدای قلب تو از عمق وجودمن اینجا همه چی هست اینجا پایان ماست پایان من وتو اینجانقطه سر خطه اینجا پایان پچ پچ شبانه من وتوست اینجا پایان دل شکستگی من است اینجا پایان همه چی هست اینجا اغاز دوباره توست تودوباره اغاز شدی شکفتی باز شدی زنده شدی من شدی  ماه تابانم این روزها همش خاطرات پارسال رو  زنده میکنم همش باخودم میگم چقدمنتظرت بودم چه لحظه های سختی بود پر  بود از هیجان ودلواپسی همش شیرین بود عالیییییییییییی یه حس بکر تامادرنشی حس نمیشه یه حسی که فقط مال خودته خود خودت همش دارم لحظه های باتوبودن روبا لحظه ای که دروجودم ...
4 مهر 1392

رایان درطبیعت

گنجشکهاصدایت میکنن رودها صدایت میکنن گلها وسبزه ها صدایت میکنن ببلبلان صدایت میکنن چشمه ساران صدایت میکنن همه ناشناخته های ذهن کوچک توصدایت میکنن همه میگویند بیاتامرابشناسی قلب منم صدایت میکندنمیگویدبیاتابشناسی میگوییدبیا درکنار اشنای دیرینه ات تا بانفسهایت ارام بگیرم حست کنم وجون بگیرم ماه تابانم برای اولین بار ازادانه درسبزه ها مشغوله بازی هست وکلی از این کارلذت برده اینجاداره به اردکهانگاه میکنه (به رایان میگم اردک چی میگه میگه گگ گگ) وسرانجام مچ ماروگرفتتتتتتتت انشالاهمیشه بخندی ...
4 مهر 1392

بدون عنوان

گنبدت از هرکجای شهر سوسو میکند دست هراشفته ای را پیش تو رو میکند درلباس خادمان مهربانت افتاب صبح ها صحن حرم را جارومیکند ماه هرشب کنج بست یادمعصومیت ان بچه اهومیکند یادمعصومیت ان بچه اهو...........یادتو کوچه های شهر را لبریز "یاهو"میکند بادهم مثل نگهبان درت...بدو ورود غصه را از شانه های خسته پارو میکند عطرنابی می وزدازکوچه باغ مرقدت هرکه می اید حرم این عطر رابومیکند خادمی میگفت ....اقا به وقت بدرقه دست زائرراپراز گل های شب بو میکند پارسال 7مهرتولدامام رضا بود وقرار بودسه روز دیگه رایانم به دنیا بیاد لحظه های پر از هیجان ...
27 شهريور 1392

گردش باکالسکه

چندروز مونده بودبه عیدبرای اولین بارگذاشتمت توکالسکه غروب ومن وتو وبابایی باهم رفتیم بیرون تاوقتی راه میبردمت ساکت بودی ودوست داشتی ولی اگه راه نمیبردمت گریه میکردی فدات بشم رفته بودیم ظرف فروشی شما باپسره که ظرف میفروخت بازبان خودت صحبت میکردی که پسره خندش گرفته بودکاش ازت عکس میگرفتم حیففففف یک بارم پستونکتوانداختی که بابایی مجبورشدبره اب بزنه بعدش هم دوباره گریه کردی وماهم منصرف ازگردش اوردیمت خونه اینم از اولین گردش باکالسکه شما ...
27 شهريور 1392

چندعکس ازرایان عزیزم

دقایقی بعداز به دنیا امدن رایان(یک روزگی وقتی لباس خودشو پوشید 6روزگی رایان وقتی میخواستیم بریم بهداشتبرای ازمایش سه گانه ده روزگی رایان(بعدازحموم 10) ...
27 شهريور 1392

بازی وکنجکاوی

اینم دسته گل دسته گلممممممممممممممممممم     مگه میتونم بگم نکنننننننننننن و ادامه داره...... وبعدازکلی اکتشافات رسیدی به مطالعه ...
26 شهريور 1392