رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

رایان عشق بابامامان

فروشگاه

مامان جانم دیگه منواین فروشگاه های بیخودنبرمن خسته میشم پس کجاببرم ببرفروشگاه خوب     فروشگاه خوب ازنظرشماچه فروشگاهیه  فروشگاهی که ماشین داشته باشن اسباب بازی داشته باشن الهی دورت بگردم که عاشق ماشینی   ...
13 اسفند 1394

شاهزاده کوچکم

سلام شاهزاده کوچک من   داری بزرگ میشی ای مردکوچک قصه زندگیم میدونی نفسم دارم باوجودت جون میگیرم  قبل ازداشتنت هیچ چیزنداشتم هیچی نبودم الان انقدرقدرتمندوساخته شدم که گاهی ازخودم احساس رضایت میکنم باتوکودک درونم شکل گرفت باتومادربودنم شکل گرفت باتوخودمن شکل گرفت انقدردوستت دارمممممممم  چون توی کوچک دوساله ام مادره  ،به ظاهربزرگت راچنان تغییردادی که این بیست سال واندی زندگی نتونسته تغیرم بده برای سالم بزرگ کردنت دارم خیلی تلاش میکنم کلی کتاب میخونم تاتوروتودوسالگی بتونم بشناسم وچه سخته وپررمزورازکودک دوساله ونیمه من  انقدرپیچیده ای وگاهی کارایی میکنی که من به خودم میگم مادرتوکجای کتاب صدصفحه ای هستی اکودکت که خیلی جل...
12 بهمن 1393

جینان ایان

امروزصبح برای اولین باریه چیزیروکه دوست داشتی ازدست دادی وبه خاطرش  خیلی اشک ریختی ومن باهرقطره اشکت  مقمردموزنده میشدم وتودلم میگفتم کاش همیشه چیزهایی روازدست بدی که ارزش گریه کردن نداشته باشه  موضوع ازاین قراره که شماداشتی توفنجون کوچولوی گل قرمزی اب میخوردی وبامن درحال بحث بودی که باطریه اب روبدم دستت تاخودت اب بریزی ومداوم تکرارمیکردی ایان(رایان)ایان....ایان همه اب ههههههفدای حرف زدنت بشم منم گفتم نه همه نه میریزی  همون تولیوانت کافیه که ناگهان فنجونت ازدستت افتادوشکست توهم شروع کردی به گریه که جیانننننننن(لیوان) جیان ایان(لیوان)رایان حالاچون یه دست کاملشوداریم یکی دیگه بهت دادم وکلی دل داریت دادم بازم گریه میگردی ومی...
12 بهمن 1393

رایان وکتاب

سلام نفس مامان چندوقتیه که عضوکتاب خانه شدم وباهم میریم کتاب میگیریم ومیایم  توهم محیط کتاب خونه رودوست داری وعجب بهت ارامش میده چون خیلی اروم میشی تواون مکان مثل خودمی چون من هروقت تنش واسترسم زیاده وقتی پرازانرژی منفی میشم وقتی قدم توکتاب خونه میزارم تمان انرزی منفیم ازم دورمیشه وپرمیشم ازانرژی مثبت امروزم رفتیم وتوچقدرخوب بامسئول کتابخونه ارتباط برقرارکردی واون خانومم ازت تعریف کردماشالاچقدراجتماعیه منم کلی کیف کردم وتودلم قربون صدقت رفتم مثل اقاهابعدازخوش وبش مسئول رفتی روی صندلی چوبی نشستی ومنتظرمن موندی ولی من دلم نیومد توروبین این همه کتاب نبرم چون میدونم توهم باکتاب انرژی میگیری یه حس خوب میگیری پس بایه اشاره من ازصندلی پایین او...
11 بهمن 1393

مادرم

رایان عزیزم مینویسم. برای. تومادراین روزهاعجیب سردرگمم کاش میتونستی کمکم کنی وراهنماییم کنی نمیدونم چمه مادرولی خیلی ذهنم درگیره. نمیدونم اززندگیم چی میخوام خیلی نگرانم نگران برای ایندت نگران برای روزهای عمرم که گذشته واونی که ارزوشوداشتم نشدم من الان تواین سنم به این رسیدم که چی بدست اوردم من نتونستم تحصیلاتموتموم کنم واین منوسخت عذاب میده ترس دارم روزی بامادری بیسوادمواجه بشی  نمیدونم چرانمیتونم به خودم افتخارکنم خیلی دلم گرفته این روزها نمیدونم هدفم چیه زندگیم مانندیه کلاف گره خورده من نمیدونم بایدازکجاشروع کنم به بازکردنش امیدوارم روزی برسه ومن به این متنم بخندم وبگم چه ترس بیخودی داشتم  زندگی روانه جاریست  میرودومیگذر...
4 بهمن 1393