رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

رایان عشق بابامامان

فروشگاه

مامان جانم دیگه منواین فروشگاه های بیخودنبرمن خسته میشم پس کجاببرم ببرفروشگاه خوب     فروشگاه خوب ازنظرشماچه فروشگاهیه  فروشگاهی که ماشین داشته باشن اسباب بازی داشته باشن الهی دورت بگردم که عاشق ماشینی   ...
13 اسفند 1394

شاهزاده کوچکم

سلام شاهزاده کوچک من   داری بزرگ میشی ای مردکوچک قصه زندگیم میدونی نفسم دارم باوجودت جون میگیرم  قبل ازداشتنت هیچ چیزنداشتم هیچی نبودم الان انقدرقدرتمندوساخته شدم که گاهی ازخودم احساس رضایت میکنم باتوکودک درونم شکل گرفت باتومادربودنم شکل گرفت باتوخودمن شکل گرفت انقدردوستت دارمممممممم  چون توی کوچک دوساله ام مادره  ،به ظاهربزرگت راچنان تغییردادی که این بیست سال واندی زندگی نتونسته تغیرم بده برای سالم بزرگ کردنت دارم خیلی تلاش میکنم کلی کتاب میخونم تاتوروتودوسالگی بتونم بشناسم وچه سخته وپررمزورازکودک دوساله ونیمه من  انقدرپیچیده ای وگاهی کارایی میکنی که من به خودم میگم مادرتوکجای کتاب صدصفحه ای هستی اکودکت که خیلی جل...
12 بهمن 1393

جینان ایان

امروزصبح برای اولین باریه چیزیروکه دوست داشتی ازدست دادی وبه خاطرش  خیلی اشک ریختی ومن باهرقطره اشکت  مقمردموزنده میشدم وتودلم میگفتم کاش همیشه چیزهایی روازدست بدی که ارزش گریه کردن نداشته باشه  موضوع ازاین قراره که شماداشتی توفنجون کوچولوی گل قرمزی اب میخوردی وبامن درحال بحث بودی که باطریه اب روبدم دستت تاخودت اب بریزی ومداوم تکرارمیکردی ایان(رایان)ایان....ایان همه اب ههههههفدای حرف زدنت بشم منم گفتم نه همه نه میریزی  همون تولیوانت کافیه که ناگهان فنجونت ازدستت افتادوشکست توهم شروع کردی به گریه که جیانننننننن(لیوان) جیان ایان(لیوان)رایان حالاچون یه دست کاملشوداریم یکی دیگه بهت دادم وکلی دل داریت دادم بازم گریه میگردی ومی...
12 بهمن 1393

رایان وکتاب

سلام نفس مامان چندوقتیه که عضوکتاب خانه شدم وباهم میریم کتاب میگیریم ومیایم  توهم محیط کتاب خونه رودوست داری وعجب بهت ارامش میده چون خیلی اروم میشی تواون مکان مثل خودمی چون من هروقت تنش واسترسم زیاده وقتی پرازانرژی منفی میشم وقتی قدم توکتاب خونه میزارم تمان انرزی منفیم ازم دورمیشه وپرمیشم ازانرژی مثبت امروزم رفتیم وتوچقدرخوب بامسئول کتابخونه ارتباط برقرارکردی واون خانومم ازت تعریف کردماشالاچقدراجتماعیه منم کلی کیف کردم وتودلم قربون صدقت رفتم مثل اقاهابعدازخوش وبش مسئول رفتی روی صندلی چوبی نشستی ومنتظرمن موندی ولی من دلم نیومد توروبین این همه کتاب نبرم چون میدونم توهم باکتاب انرژی میگیری یه حس خوب میگیری پس بایه اشاره من ازصندلی پایین او...
11 بهمن 1393

مادرم

رایان عزیزم مینویسم. برای. تومادراین روزهاعجیب سردرگمم کاش میتونستی کمکم کنی وراهنماییم کنی نمیدونم چمه مادرولی خیلی ذهنم درگیره. نمیدونم اززندگیم چی میخوام خیلی نگرانم نگران برای ایندت نگران برای روزهای عمرم که گذشته واونی که ارزوشوداشتم نشدم من الان تواین سنم به این رسیدم که چی بدست اوردم من نتونستم تحصیلاتموتموم کنم واین منوسخت عذاب میده ترس دارم روزی بامادری بیسوادمواجه بشی  نمیدونم چرانمیتونم به خودم افتخارکنم خیلی دلم گرفته این روزها نمیدونم هدفم چیه زندگیم مانندیه کلاف گره خورده من نمیدونم بایدازکجاشروع کنم به بازکردنش امیدوارم روزی برسه ومن به این متنم بخندم وبگم چه ترس بیخودی داشتم  زندگی روانه جاریست  میرودومیگذر...
4 بهمن 1393

میخواهم بگویم

بعدازصرف غذامیخوام بگم خدایاشکرت میگم..........امین میخوام بگم تخته پاک کن میگم........ددردودون میخوام بگم بوق میگم......بوک میخوام بگم ژله میگم.....جیانی میخوام بگم روغن میگم ........گوگن میخوام بگم زردالومیگم.دادالو میخوام بگم مادرثریامیگم .......مانیامیخوام بگم پدربزرگ میگم......باباجیه میخوام بگم دایی میگم.......دایی هان هان دایی بزرگه میخوام بگم دایی مهرشادمیگم.......جیه دایی میخوام بگم عمه میگم.....عمه  وخیلی ازکلماتتوبلدی ولی نمیگی مثل مادربزرگ وپدربزرگ دایره لغاتت تغریباکامله ولی زیاداستفاده نمیکنی
4 بهمن 1393

زندگی به زبان رایان

زندگی بارایان کوچکم این روزهافرق کرده اونن شدهمراهم وهمدمم باهم بازی میکنیم وبهم قول میدیم قول میدیم فردااگه افتاب بودبریم پارک وباطلوع افتاب جهان وباطلوع افتاب زندگیه من باپاهای کوچولوش میره سمت پنجره ومیگه مامان افپاات یعنی هواافتابه الوعده وفامنم زودغذامودرست میکنم دوتایی دست درددست راهیه پارک شادی میشویم وانگاه شروع ماجراودیدن انی توکتاب قصه که رنگ واقعیت گرفته رایان به تمام دخترکوچولوهالقب انی میده چون یه کتاب داستان داشت که نقش اصلیش دختری بودبه اسم انی واین گونه تمام دخترای دنیاپیش چشم پسرمن شدن انی وبازی وبازی الاکلنگ بالایایین تاب تاب عباسی بغل هان هان بندازی سرسره بایکی ازماشیناش همه اینهاقصه بازیه رایان کوچولوی منه که داره رفیق ما...
4 بهمن 1393